جدول جو
جدول جو

معنی کرک ری - جستجوی لغت در جدول جو

کرک ری
دهی است از دهستان غار شهرستان ری در استان مرکزی. جلگه و معتدل است و 163 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرکری
تصویر کرکری
کرکری خواندن، کرکری خواندن مثلاً از روی بی قیدی و ناسازگاری با کسی حرف زدن، جواب نامساعد دادن، لاف زدن، رجز خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبک دری
تصویر کبک دری
در علم زیست شناسی، نوعی کبک درشت که در کوه یا درۀ کوه به سر می برد، در موسیقی از آهنگ های موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ)
آنکه خری چند برای بارکشی دارد. الاغ دار. خربنده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
داروغگی، سربراهی کار، ممتازی، اهتمام، سرانجام امری. (غیاث) (آنندراج).
- سرکاری کردن، کارفرمایی و رسیدگی به کاری کردن
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ رَ / رُو)
در تداول مردم قزوین، نوعی انگور. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
ذوزغب. ذوخمل. پرزدار. (یادداشت مؤلف). دارای کرک. که کرک دارد. کرکناک. پرزناک
لغت نامه دهخدا
(کَ)
رودباری است دورنگ. (منتهی الارب). وادیی است بعیدقعر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. کوهستانی و گرمسیر است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کرکیل. رجوع به کرکیل و کراکله شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کردار نیک. مقرون به کردار خوب:
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
این مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
، عمل کننده. عامل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ دَ)
کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است و آن خاکستری رنگ است و مخطط به خطوط سفید بسیار ریز. صاحب مخزن الادویه نوشته بهترین طیور بری آن است و بعد از آن شحرور و پس سمانی و پس حجل و دراج و تیهو و شفنین و جوجه کبوتر و ورشان و فاخته. و در تبرستان آن را کوه کوب گویند یعنی کبک کوهی و دری و عوام کبک زری گویند و پر او را بر کلاه طفلان آویزند و حافظ پندارند. (آنندراج). مرغی است بزرگ جثه چند خروسی درشت برنگ خاکی و روشن با پری کوتاه و گوشتی نازک و لطیف و لذیذ. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبک که بزرگتر از کبک معمولی است. (از ناظم الاطباء) :
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی.
منوچهری.
گویی بط سپید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساق پای در قدح خون زده ست.
منوچهری.
چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی.
منوچهری.
همی رفت جم پیش آن سعتری
جهان بر چمن همچو کبک دری.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
ناصرخسرو.
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبک دری ست.
ناصرخسرو.
هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری.
سوزنی.
شده ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را عنقا.
(ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
نای قمری به نالۀ سحری
خنده برده ز کام کبک دری.
نظامی.
خجل رویی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را.
نظامی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.
نظامی.
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینۀ کبک دری.
نظامی.
، نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج). یکی از سی لحن باربد. (یادداشت مؤلف) :
مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند و گه نوای اشکنه
ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه.
منوچهری.
چو کردی پنجۀ کبک دری تیز
ببردی خندۀ کبک دلاویز.
نظامی.
- خرام کبک دری، روش کبک دری. رفتار کبک دری:
ترا شکار کند آخر ای نگار امیر
که چشم آهو داری خرام کبک دری.
هدایت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
احتیاج، لزوم، ضرورت
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تذهیبی. طلاکاری. زرنگارشده:
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری.
نظامی.
حجله و بزمه ای به زرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
رجوع به زرکار، زر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بزبان مردم هند باغبانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صفت و حالت خرکار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسلط. مهارت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی آنکه پرکار است. مقابل کم کاری
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کُ کُ)
استخوان نرمی را گویند که آن را توان خاییدن، مانند استخوان سرشانه و غیره که به عربی غضروف خوانند. (برهان) (آنندراج). کرکرک. کرکرانک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرکرانک و غضروف شود
لغت نامه دهخدا
در عبارت ذیل می نماید که نام نوعی پرنده باشد: و اندر دشتها و بیابانهای وی (هندوستان) جانوران گوناگونند چون پیل و کرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
سلمه سرمه از گیاهان ژیوه آبک، تیر (عطارد) از ستارگان، پیک نامه بر، ایزد بازرگانی و جرمز (سفر) نزد رومیان باستانی راس ایزد سلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرداری
تصویر کرداری
منسوب به کردار مقرون به کردار عمل کننده عامل: (چون قوت این سلطان وین دولت و این همت این مخبر کردار وین منظر دیدار ی. ) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرزبری
تصویر کرزبری
گیلابند آلولک هلار از گیاهان (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکوره
تصویر کرکوره
دره ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکاری
تصویر پرکاری
حالت و چگونگی آنکه پرکار است مقابل کم کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
استخوان نرم که بخایند غضروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
((کَ کَ))
استخوان نرم، غضروف، کرکری هم گویند، کرکرانک
فرهنگ فارسی معین
میرآب
فرهنگ گویش مازندرانی
دل مرغ، از انواع انگور، ترسو، بزدل
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی خاردار
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع مار بی آزار، ریز جثه کوچک و سرخ رنگ، خرخره، نای
فرهنگ گویش مازندرانی
چاروداری که چارپایش خر باشد، کسی که با بار کشیدن از خر امرار
فرهنگ گویش مازندرانی
انگشت کوچک دست
فرهنگ گویش مازندرانی
قفسی چوبی برای حمل ماکیان، به هنگام کوچ از ییلاق به قشلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
ترد و شکننده
دیکشنری اردو به فارسی